من از شیفتگان و خیره‏ماندگان، و از شاگردان و بلکه از مریدان دو تن از شخصیت‏هاى بزرگ فرهنگ اسلامى هستم. یکى از آنها ابوحامد محمد غزالى است و دیگرى مولانا جلال‏الدین رومى. این هر دو بزرگوار متعلق به مکتب اشعرى هستند که مخالف مذهب و مسلک اعتزال است. شاید این پرسش در ذهن پاره‏اى از شما غلیان کند که چنین کسى، با چنین پیشینه و سابقه فکرى و چنان ارادتى که به آن دو شخصیت‏بزرگ مى‏ورزد، چرا و به چه معنا مى‏خواهد در باب تجدید تجربه اعتزال سخن بگوید و اعتزال‏گرى را توصیه کند! وقتى ما از اعتزال و اشعریت‏ بحث مى‏کنیم، به تعبیر جامعه‏شناسان، از دو تیپ ایده‌آل سخن مى‏گوییم که تنها در شکل ایده‌آل خود از یکدیگر تمایز کلى و قاطع دارند؛ اما وقتى به تاریخ اندیشه مراجعه مى‏کنیم و عملکرد این بزرگان را مطالعه مى‏کنیم، مى‏بینیم نوعى آمیختگى میان این‏دو وجود دارد. نهضت اصلاح فکر دینى در کشورهاى عربى، نهضت اعتزالى است؛ یعنى متفکران تازه‏اى که در جهان عرب ظهور کرده‏اند، از آثارشان به خوبى مى‏توان فهمید که در آن فضاى غلیظ اشعرى، کارى که مى‏کنند یا قصد انجام آن را دارند، کارى نیست جز احیاى نهضت و مکتب اعتزالى. ما که در ایران زندگى مى‏کنیم که مذهب غالب آن تشیع است - و تشیع قرابت ‏بسیار با مکتب اعتزال دارد - دریغ است که این میراث را غبارگرفته فروبگذاریم و از آن بهره لازم را نبریم. تمام جهان اسلام - به نظر من - نیازمند تجدید تجربه اعتزال است.
مکتب اعتزال، دولتى بود که «خوش درخشید، ولى دولت مستعجل بود». شاید بیش از یک قرن، در تاریخ فرهنگ ما دوام نیاورد. اینکه مى‏گویم دوام نیاورد، به این معناست که از غالب بودن افتاد و به صورت یک جریان حاشیه‏اى مغلوب درآمد و به همان صورت حاشیه‏اى تا امروز ادامه حیات داد. آنچه در جهان اسلام، و به‏ویژه در میان اهل‏سنت، غلبه بیشترى یافت، همان مکتب اشعریت‏بود.
شما قرآن را مى‏شناسید. قرآن کتابى فنى و علمى و به مفهوم متعارف کلمه نیست. اگر بود، این همه مسئله براى مفسرین و شارحان خود ایجاد نمى‏کرد. این‏گونه نبود که پیامبر قرآن را به امت‏خود یکجا عرضه کند. ازاین‏رو، رفته رفته تولد و تکون پیدا کرد. به همین سبب مباحثى که در این کتاب آسمانى مطرح است، به نحو پراکنده مطرح شده است. همه آیاتى که در باب اختیار انسان است‏یکجا و در کنار هم نیست. پیامبر تدریجا پیامبرتر شده و کتاب او هم تدریجا بر او نازل شده است؛ به تناسب حوادثى که در درون و در بیرون شخصیت و روح پیامبر رخ داده است. به همین سبب، مراجعه‏کنندگان به قرآن معمولا براى پرسش‏هایشان با یک جواب برنمى‏گردند. این نه به دلیل غرض‏ورزى و کم‏سوادى و بى‏دقتى آنهاست، بلکه به خاطر ساختارى است که این کتاب دارد؛ یعنى: (1) متن است و (2) متنى تدریجى‏الوصول است که تولد و تکون تدریجى داشته است. به همین سبب مى‏بینید در طول تاریخ اسلام، عده‏اى جبرى شده‏اند و استناد به آیات قرآن مى‏کنند و عده‏اى هم اختیارى شده‏اند و آنها هم به آیات قرآن استناد مى‏کنند. این فرقه‏ها، همه خود را به آموزش‏هاى قرآنى مستند مى‏کنند.
در زمینه نسبت‏خداوند با مردم و حقوقى که به مردم مى‏دهد، عبودیتى که از مردم مى‏خواهد، حرمتى که به عقل آدمیان مى‏نهد، احترامى که به آزادى و اختیارشان مى‏دهد، ما دو مکتب کلامى بزرگ پیدا کرده‏ایم: مکتب معتزله و مکتب اشاعره. من اینها را دو پارادایم فکرى یا دو پارادایم تفسیرى مى‏نامم.
پارادایم تفسیرى اول: مهم‏ترین آیه‏اى که بر تارک این پارادایم تفسیرى مى‏توان نوشت، این است: « لاَ یُسْأَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَهُمْ یُسْأَلُونَ (1) ؛ از خداوند نمى‏توان پرسید که چه مى‏کند و چرا مى‏کند». خداوند فوق سؤال است؛ فوق مؤاخذه و فوق محاجه است. کسى جرات و لیاقت و اجازه ندارد تا از خداوند بپرسد که چه مى‏کنى و چرا مى‏کنى؟ «اما از مردم مى‏پرسد» و مى‏تواند بپرسد. به تعبیر ساده‏تر، خداوند مسئولیتى ندارد تا از آن مسئولیت‏سؤال شود؛ اما آدمیان، همه مسئولیت دارند و لذا از آنها مى‏توان و مى‏باید سؤال کرد.
این آیه سرلوحه مکتب اشعریت است. پاره‏اى از مفسران شیعه و سنى صریحا نوشته‏اند که انسان، این موجود ذلیل و مملوک، و این عبد حقیر، چه جا دارد و چه حق دارد که خداوند را زیر سؤال ببرد؟ چه کسى به او چنین اجازه‏اى داده است؟ گفته‏اند اعتراض‏کردن بر فعل خداوند مشابه کفر است.
منظور سؤال به زبان نیست؛ سؤال در عمق ذهن و عقل است. شرط بندگى، فرو انداختن چشم‏ها و فرو انداختن ذهن و تسلیم‏شدن مطلق است: «لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون‏». مبناى اشاعره این بود!
پارادایم تفسیرى دوم از آیه دیگرى از قرآن استخراج مى‏شود. آیه‏اى که مبنا و مستند اندیشه اعتزالى قرار مى‏گیرد، در سوره نساء است که یکى از غرر آیه‏هاى قرآن است. خداوند مى‏فرماید ما پیامبران را با دو نقش و عملکرد مشخص فرو فرستادیم؛ «رسلا مبشرین و منذرین‏» (2) یکى بشارت دادن و دیگرى انذار کردن و بیم دادن و آدمیان را از سرانجام بد رفتارشان برحذر داشتن. پیامبران را این‏چنین فرستادیم: «لِئَلاَّ یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ‏» تا مردم بر خداوند حجت نداشته باشند؛ یعنى نتوانند گریبان او را بگیرند و بگویند چرا پیامبر نفرستادى. چرا ما را راهنمایى نکردى یا چرا راه هدایت را به ما نشان ندادى. شما تفاوت و تعارض ظاهرى این دو آیه را درک مى‏کنید. همین تعارض ظاهرى بود که به ظهور دو مکتب بزرگ انجامید. از سویى مى‏گوید این مردم حق دارند گریبان ما را، که خداى آنها هستیم، بگیرند. ما راه احتجاج آنها را علیه خود مى‏بندیم. معنى آیه دقیقا همین است وگرنه بى‏جواب مى‏ماندیم. در پارادایم نخست، استنباط آن بود که کسى حق سؤال و مؤاخذه از خدا را ندارد.
بنده معتقدم هر دو قوم، وظیفه تفسیرى و ایمانى خود را به نیکویى به‏جا آورده‏اند. از یک سو، قومى بر اقتدار فوق‏العاده خداوند تاکید ورزیده‏اند؛ اقتدارى که حتى اخلاق را هم مچاله مى‏کند و خداوند را وراى اخلاق مى‏نشاند. از سوى دیگر، قومى بر عدالت الاهى و بر اخلاقى بودن آن تاکید ورزیده‏اند. اخلاقى بودن و عدالتى که به بیان ساده مى‏توان گفت‏خداوند را مقید مى‏کند؛ خداوند را از خودکامگى و مطلق‏العنان بودن بیرون مى‏آورد.
من مکتب اعتزال را مکتب احتجاج و سؤال، و مکتب اشعریت را مکتب تعبد و سکوت مى‏نامم. هر دوى اینها مشتریانى دارند و مشتریانى داشته‏اند.
از سویى، مکتب تعبد و سکوت مکتبى است که براى بسیارى از مؤمنان جاذبه دارد. مایل و خواهان‏اند که در برابر خداوند سکوت کنند و سر به تعبد خم نمایند و عقل خود را هم قربانى کنند. گران‏بهاترین کالایى که آدمى دارد چیست؟ «عقل‏» است. بعضى‏ها خرسند و خرم‏اند از اینکه عقلشان را قربانى کنند و این را والاترین نشانه اخلاص و ایمان مى‏دانند.
عقل قربان کن به شرع مصطفى
از عسى الله گو که الله کفى
عقلت را قربانى کن. قربانى کردن تنها در مورد جسم نیست! تنها در امیال نیست! عده‏اى در جنگ‏هاى فیزیکى، جسم خود را قربانى مى‏کنند. عده‏اى امیالشان را قربانى مى‏کنند و مى‏گویند خداوند دستور داده چنین عملى را بکنید، چنان عملى را نکنید. امر کرده، نهى کرده، حلال و حرام گفته، ما هم امیال خود را کنار مى‏گذاریم و به امر و نهى بارى تسلیم مى‏گردیم. اما بالاتر از این قربانى‏ها، قربانى کردن عقل است. این مکتب تعبد و سکوت است.
اما مکتب احتجاج و سؤال نیز مشتریانى دارد. گاه آدمى بندگى را ترک نمى‏کند، ولى مى‏گوید خلاف ادب بندگى نیست که من با خداوند محاجه کنم؛ زیرا (1) خود خداوند باب این محاجه را گشوده است و (2) چرا من این حق را، به منزله یک حق از حقوق انسانى خود، به‏کار نگیرم؟ حقى در مقابل خالق خود دارم. خالقى که به آدمى عقل داده، معنایش این است که حق احتجاج هم داده است. درست مثل اینکه به آدمى که زبان داده، حق حرف زدن هم داده است.
وقتى خداوند عقل داده است، یعنى اینکه عقلت را به‏کار بینداز. مهم‏ترین کار عقل هم «پرسیدن‏» است. خوراک عقل حجت است و تولیدش پرسش مى‏باشد. کسى که حجت نمى‏خورد و پرسش هم تولید نمى‏کند، واجد عقل نیست. او عقلانیت را فراموش کرده است. خداوند راه داده، پس حق ما آدمیان است.
من خطوط کلى این دو مکتب را به‏طور اجمال گفتم. در یک سو، مکتب احتجاج و سؤال، و در سوى دیگر مکتب عبودیت و سکوت مى‏باشد.
عارفان ما در این میان نوعى میانجى‏گرى کرده‏اند. آنان، هرچند بیشترشان در مکتب اشعریت پرورش یافته بودند، ولى به‏جاى عدل الاهى و فوق سؤال بودن خداوند که بسیار مطرح بود، کرم الاهى را نهادند. گفتند درست است که ما نمى‏توانیم بگوییم خداوند عادل است‏یا عادل نیست، نمى‏توانیم از او سؤال کنیم که چرا چنین کردى و چنان نکردى! اما به کرم الاهى اطمینان داریم. خداوند به دلیل کریم بودنش، کار این جهان را سامان مى‏دهد و مهم‏ترین رابطه او با آدمیان، رابطه کریمانه است، نه رابطه عادلانه. انسانى‏ترین شعرى که در مثنوى است، این شعر از دفتر اول مثنوى است:
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
ولى اگر به صحنه جامعه کنونى بنگریم، آنچه از دل روحانیت‏بیرون مى‏آید، آنچه بر سر منابر گفته مى‏شود، آنچه در کتاب‏ها نوشته شده و آنچه در عمل دیده مى‏شود، متاسفانه قرابتى با اعتزال ندارد. در حال حاضر، اندیشه‏هایى مثل ملاک‏هاى مستقل عقلى، حسن و قبح عقلى و مانند آن، تنها جنبه زینتى دارد و به هیچ‏وجه بدان‏ها عمل نمى‏شود.
متاسفانه در این مملکت‏یک تفکر اشعرى داریم که یک لعاب زینتى اعتزالى بر روى آن نشسته است. یک تشیع غالى داریم؛ تشیعى که اهل غلو و افراط است و به قوت در منبرها، روضه‏خوانى‏ها، سینه‏زنى‏ها و در زیارتگاه‏هاى ما ترویج مى‏شود. تجدید تجربه اعتزال پادزهرى در مقابل قرائت افراطى و خشونت‏آمیز از دین است.
تأویل کتاب و فهم تأویلى کتاب، حقانیت و مشروعیت دارد. اختیار آدمى اهمیت دارد و آدمى به دلیل اختیارش حق اختیار دین و حق اختیار مسلک و آیین دارد. حق اختیار و داورى اخلاقى مستقل از دین دارد. توازن خرد دینى و خرد برون‏دینى عبارت است از همین که یافته‏هاى خرد بیرون‏دینى خود را همراه با ضوابط، خرج فهم دینى کنید، و در جاهایى که به معارضه برمى‏خورید، با ضوابطش به تعبیر دین بپردازید. این برخورد نصى که چنین چیزى در فلان‏جا نوشته شده است و ما حق دست زدن به آن را نداریم، برخورد اشعرى‏گرایانه است. برخورد قدرتى، که چون قدرت مى‏گوید تفسیر صحیح این است، پس تفسیر درست همین است، برخورد اشعرى‏گرایانه است. اینکه ما تاکید مى‏کنیم که قرائت‏هاى گوناگون از دین وجود دارد و قرائت رسمى وجود ندارد، اینها متعلق به مکتب اعتزالى است. اما شما مخالفانش را مى‏بینید. لذا آنچه با تأسف در جامعه ما مى‏گذرد، تنها نوعى پزدادن به حسن و قبح اخلاقى است.


* خلاصه‌ای از سخنرانی عبدالکریم سروش